شباهنگ





از بهر طمع بال و پر خویش مکن باز

وز بهر خطا یا که هوس دام مینداز


بنگر که جهان فعل و ندای تو دهد باز

زان پیش روی* یک درِ نصّوح* بکن باز 


* زان پیش روی = قبل ازمرگ

* نصّوح = توبه ای که شکسته نشود 




صد بوسه زدی بر لب ساغر به نهانی

صد گُل به جمال و سر هر یار چمانی*


یکبار تو رفتی، ره یک کلبه ی درویش؟

شستی ز دلی غم، به نهان یا که عیانی؟



* چمانی = خرامان و زیبا 




گفتم که روم جامه دران شکوه کنم 

از ظلم و ستم شکوه بدین شیوه کنم 


هرچند که فریاد دلم بی ثمرست 

آتش به سرِ دشمن دیرینه کنم 





دیدم که زمان به یک نظر آمد و شد

این عمر گران چه بی ثمر آمد و شد


بنگر که جهان چنین حکایت کُنَدت

آدم ز عدم به یک سفر آمد و شد*



* شد = رفت


ک      شباهنگ 



یادم از عهد شباب و رُخِ یاران آید 

اشک حسرت به رُخم چون نَمِ باران آید


دل سودا زده از دوری و هجران خون شد

تا دوای دلِ بیمارِ خُماران آید 


عمر این مرغ فنا گشته، خدا را مددی

تا مگر یک خبر از باده گُساران آید 


هان تو این جامه ی حسرت بدر انداز و ببین

مر به خونخواهی دل، شاه سواران آید


در چمن سوسن و سنبل، سپر انداز شوند

گر که آن سرو چمن، همچو نگاران آید 


شد کماندار دلم، طُره ی عنبر شکنش

تا به دلداری دل، سوی هَزاران* آید 


مژده ای دل غم دوران بسر آید امشب

موسم گل شود و فصل بهاران آید 


مکن از درد فراقش به دلم خون درویش

چون بسی خون به دلم از غم یاران آید 


بر شباهنگ ز چه رو این همه بیداد رواست

تا که از دیده ی او اشک چو باران آید 


* هَزاران = بلبلان






عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو

در دلم هم هوسی پا نگذارد  جز تو


مهر خاموش زدم بر لب خود با نامت 

تا کسی قفل دلم را نگشاید  جز تو


خسته از من شده ای لیک تو خود میدانی

تا ابد این دل من هیچ نخواهد جز تو


مرغ دل را هوسی جز تو به بستانت نیست

اندر این باغ نگاری که نشاید جز تو


عشق  بر تار دلم زخمه ی بی تابی زد

گفت زین زخمه و زین تار ندارد جز تو


آن که چون من هوس عشق و کله داری کرد

در همه و مکان شاه نداند جز تو


عاقلی کو که کند فهمِ زبان مستان

یا بنوشد قدحی آنگه بخواهد جز تو


من دیوانه که امشب به بیابان زده ام

کو بهانه که مرا زنده بیارد جز تو


    از شباهنگ تو چنان دلشده ای ساخته ای

    که دلِ او به جهان کس نشناسد جز تو

==========================


        


بهایِ عشق من مرگست و، زان کمتر نمی گیرم 

جزای هجرِ من وصل و، از آن خوشتر نمی گیرم 


پریشان می مکن زلفت، که همچون مرغ نیمه جان

هوای تیغِ مرگم هست و، زان کمتر نمی گیرم 


همین عالم مرا بنگر، که در آن عالمِ باقی

کلاهِ عشق و دلداری، دگر بر سر نمی گیرم 


مکن عیبم ز چشمِ تر، کزین غمّازِ* خیره سر

بجز خونابه ی دل را، از او بهتر نمی گیرم 


چو خونم میچکد از چشم، دلم پیمانه ی می کن 

که من پیمانه ی می را ز کوزه گر نمی گیرم 


بده ساقی میِ سوری*، و از پا بر سرم انداز

کز آنچه نزدِ تو باشد ز چشم تر نمی گیرم 


دلم گوید شباهنگا، که جام آخرینم را 

ز دست هیچ مهروئی،  بجز دلبر نمی گیرم 



* غمّاز = سخن چین ، غمزه زن 

* می سوری  = شراب ارغوانی 

     

        

             

    

             

  

            

    

            

           





ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 





صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر ی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن




دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 

دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد

 

دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او

مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 

 

من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری

دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد

 

از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل

خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 

 

طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان

کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 


شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد

تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد

 

غم دوران نخورم، چون ز غم زلف خَمت

هر سحرگاه دلم، می زده در کوی تو شد 

 

جز شباهنگ که تواند، همه هستی بدهد

تا که از روز ازل برده ی آن روی تو شد 




جامی بزن که دردی، درمان به آن توان کرد 

یاری گزین که با او، طی در زمان توان کرد 

 

مستی مکن چو بلبل، اندر هوای هر گل 

برگی ز باغ من چین، کان را نهان توان کرد 

 

سرگشته ام و حیران، در ابر و باد و باران 

چنگ خمیده بنگر، وز دل فغان توان کرد 

 

ای دل مگو به رندان اسرار می پرستی 

زیرا حدیث جانان، ورد زبان توان کرد 

 

این دل اگر ندارد، در کوی او مقامی

با یاد او سماعی، هم با مغان توان کرد 

 

زاهد اگر شنیدی کاین خرقه در خفا سوخت 

در چله اش جهان در، رطلی گران توان کرد 

 

بنگر که تربت من، در حلقه با صبا رفت 

زیرا که خاک پاکان، بر آسمان توان کرد

 

هرچند دست من شد، کوته ز دامن یار 

شاید دعای این دل، اندر کمان توان کرد 

 

بی او نبوده هرگز، اندر جهان شباهنگ 

بنگر که راز پنهان، با او عیان توان کرد 

 

################################


 


این غزل بر مبنای این کلیپ زیبا سروده شده 

لطفا کلیپ را با دقت مشاهده فرمائید 

 

خوش نگر گردش ایام به موئی بند است 

وین همه کوکبه و نام، به موئی بند است 

 

غیرت عشق چو یک شعله بر عالم بزند 

اول و آخر و انجام، به موئی بند است 

 

تاج و تختی که فروشد به جهان فخر مدام 

سرنگون گشتن ایام، به موئی بند است 

 

ای که از خون دل خلق تو سرمست شوی 

مستی و باده ی این جام، به موئی بند است 

 

هر دَمی را بدَمی،غرّه مشو بر دنیا 

کاین دَم و حال و سرانجام، به موئی بند است 

 

غافل از اشک فقیران تو مشو چون سلطان 

مسند و منصب و فرجام، به موئی بند است 

 

حقِ مردم چو دَمی، در کَفِ دستان تو شد 

قاضی و مجرم و احکام، به موئی بند است 

 

ای که بر بامِ فلک قهقهه چون کبک زنی

زیر و رو گشتن این بام، به موئی بند است 

 

هان به شیرینی دوران، نتوان تکیه نمود

تلخ و شیرینیِ این کام، به موئی بند است 

 

هان شباهنگ تو مزن حق کسی بر سینه 

کار و برنامه ی برجام به موئی بند است 

 

***************************************


    

        ÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

    میکشم از هجر او صد جامِ خون دل به دوش

               میبرم در هر قدم وجدانِ آب و گل به دوش


     من غم هجران خورم غافل غم بود و نبود

               حسرت دنیا چرا باید کشد عاقل به دوش

  

   سوی میخانه روم هرشب پریشانتر ز پیش

              تا مگر پیدا کنم ساقیِ خونِ دل به دوش

  

   وصلِ او ممکن نباشد اندر این ماتمسرا

            کی تواند غمزه ی او را کشد جاهل به دوش


     در پی محمل دویدن، شرط مجنون بودنست

           کس ندیده هیچ مجنون کو بُوَد محمل به دوش

  

   خیز و زین ماتمکده بگذر شباهنگ  باشعف

              حسرت دنیا خورد و بر کشد غافل به دوش

 

    بانگ و آوای درآ،* آمد بگوشم درخیال

          تا که دیدم میکشم، تابوت این سائل* به دوش



* بانگ درآ = کنایه از آواز مرگ         * سائل = گدا 

           **************************





ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 





صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر ی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن






جان به شمشیر غمش دادم چو مرغی نیمه جان 
دل  به سودای رخش بستم به تیغی بی امان
 
گر که سودای دلم را کس ندانست و نوشت
بیشک او نارد* خبر از راه عشقش در گمان
 
من در این سودا ندانم چُون بُوَد حالم کنون
تا بگویم شرح دردم با زبان بی زبان
 
هر که در دامِ غمش افتاده با سر سرنگون
سر به سجده دارد و جانش رود بر آسمان
 
صید او هر کس نگردد، زانکه صیادی چو او
تیر عشقش جان دهد و جان ستاند در نهان
 
تا که دل از ناوک جانسوز مژگان شد هدف
می نشیند در دل و قد را کند همچون کمان
 
من ندانم گر صوابی،* یا خطا شد راه دل
در طریقی کو نماند، از من و این دل نشان

باده و حکمت نخواهد تا شوی عاشق بر او 
عشق، بی حکمت بر آید از دل و جان در فغان
 
حالیا رفتی شباهنگ راه بی برگشت را
خون دل باید خوری تا رخت بندی زین جهان





* نارَد = ندارد          * صواب = راه درست




ای ساقی دل ، ای مونس جان 

در چشم ترم ، هستی تو عیان


ای دل تو بگو، با آن گل ناز

من گم شده ام در سوز و گداز


من را مگُذار در ورطه ی غم 

رحمی بنما بر این دلکم 


دستم تو بگیر ، راهم تو ببر

جانم بسِتان ، با غمز و نظر


ای دل تو بگو با آن گُلِ ناز 

من گمشده ام در سوز و گداز 


من دل بدهم ، گر دل ببری

هم دلبر من ، هم تاج سری 


با من تو بمان ، ای جانِ جهان

دل را بنواز ، گاهی به نهان 


با عشق تو من، افسانه شدم 

در شمع تو من ، پروانه شدم 


من سوزم و دل ، صد ناله زند

چون مرغ سحر ، خون پاله زند


ای دل تو بگو، با آن گل ناز 

من گمشده ام،  در سوز و گداز 


ای مونس دل، ای همدم من 

یک دم نظری ، کن بر غم من


کو پا و عصا ، کو دلق و ردا

کو مرغک طور ، کو نور بقا 


من گمشده ام ، در راه فنا 

سرگشته شدم ، چون باد صبا 


من عهد شکنم ، بیچاره دلم 

پیمان شکنم ، آواره دلم 


ای دل تو بگو ، با آن گل ناز 

من گمشده ام در سوز و گداز 


او سرو روان ، او مطرب دل 

او نور جهان ، من خاکم و گل




Shabahang00

این غزل بنا به درخواست دوست عزیز 

آقای امیر میم ، مجددا انتشار داده شده

فلک را سرسری منگر که این نیلوفری گردون

نه آن جام جمی باشد که چون افسانه پندارم

به دست خود زدم نقبی به دریای وجود عشق 

ندانستم که باید آن، چو یک پیمانه پندارم 

( ک. شباهنگ )

@@#@@@@@#@#####@@@@@#@#@

روزی شود که آیم، چون بادِ نوبهاران

دستم به زلف دلبر، اندر میان یاران

 

روزی که بندِ غربت، از پای خود بگیرم

نوشم ز لعلِ جانان، در جمع میگساران

 

آهی که سینه سوزد، در غربتش گذارم

دردم که جانگدازد، شویم به زیر باران

 

ای مدعی خدا را، تیغ از کَفَت بیافکن 

تا سر کنم نوائی، چون مرغ در بهاران

 

موجی که خشمِ ما شد، در حسرتِ خروش است

چشمی که اشک بارد، شد چشمِ چشمه ساران

 

رازی که بر مَلا شد، در صحن کوی و برزن

ترسم کشد که تسمه، از گُرده ی سواران

 

هر دم که نقشِ، دلبر اندر خیالم آید

پر میکشد ز دیده، سیمای گلعُذاران 

 

غم دیده این دل من، چون لاله های نُعمان*

پیمانه اش شده پر، با اشکِ غمگساران

 

تا این وطن بماند، پاینده و سرافراز

روید سپاه لاله، در قلبِ سبزه زاران

 

نبوَد عجب شباهنگ، لرزد ز آهِ سردی

آن جا که عرش لرزد، از آه سربداران



* لاله نعمان = شقایق 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@







دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد

چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد


اشکِ داوود که چنین خیره سری از ما دید

صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 


آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید

تا صبا نعره ن در پی گلها آمد


ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 

دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد


سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت

تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد


ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا

یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد


دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم

زلفش اما چو کمندی به ثریا آمد


هان مشو بلبل بُستان، چو دلِ من محزون

کان سلیمان گل از، کوی مسیحا آمد


ساقیا باده ی نوشین و قدح حاضر کن

چون به قصد دل ما، دلبر آلا* آمد


با شباهنگ اگر جمله ی دنیا شده خصم

باک نَبوَد که مرا، نامه ز بالا آمد


* آلا = صفات نیکو 





می، دگر کی چاره سازد، تا چنین شکسته سازم 

کی غزل گفتن توانم، یا سرودی دلنوازم 

 

رفته آنچه کِشته بودم، از ستم با دست توفان 

جز تنم در کف ندارم، تا به راهت من ببازم 

 

هر شب از سوز دل من، پر شرر گردد شباهنگ 

من در این ظلمت سرایم، تا به کی با دل بسازم 

 

مانده ام دور از عزیزان، دل بریدم از حبیبان 

همدمی دیگر ندارم، جز دل و بانگ نمازم 

 

ای صبا یارم خبر کن، از غم و سوز درونم 

در دلم من پر نیازم، گرچه گویم بی نیازم 

 

بی نیاز از من توئی، ای مالک روح و روانم 

من گدائی مخلصم، شاید  زمانی حقه بازم 

 

مخلصم من چاکرم من، بنده ی شاکر به درگاه 

چون تو را بر من نظر شد، پادشاهی یکه تازم 

 

گر که گویم عاشقم من، بر تو ای جانانه ی دهر 

ترسم از آن خنده آری، بر من و بشکسته سازم 

 

گرچه دانم کاین شباهنگ، نزد دلبر بی بهاست 

لیک گر او را پذیری، پیش دشمن سرفرازم 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@####


ای دل از غمها برون آ دلنوازان آمدند 

از برای دفعِ هر غم نازان آمدند

 

غم دگر جائی ندارد زانکه چون گل دسته ای

با می و مطرب و ساقی، سرافرازان آمدند

 

شام هجران شد بسر آمد بهاران در چمن

بلبلانت سوی گلشن یکه تازان آمدند 

 

صبح طلعت بر دمید و شام یلدا شد بسر

اینک آن فرزانگان چون نغمه سازان آمدند 

 

دل مکن بد گرچه شامی بی رخ آنان گذشت

بهرِ دیدارت کنون چون‌ پاکبازان آمدند

 

غم فرو میرد دگر شادی بپا خیزد کنون

عشق و مستی کن بپا، چون دلنوازان آمدند

 

هر چه از غم در تو باشد اینک آن بیرون بریز

از برای شوقِ هستی، چاره سازان آمدند

 

با شباهنگ نغمه سر کن صبح دولت بر دمید

مطرب و ساقی خبر کن، خوش نوازان آمدند

 

دیده از خونابه شوی و، خنده بر رخساره آر

نوگُلان و دلنوازان، نازان آمدند

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

 


الا ای پیر فرزانه

 


 

 

 

دل ما جز طریقِ تو طریقی بر نمیگیرد

چو در سجده فرود آیم ز دامن سر نمیگیرد 

 

دلم اندر کمندت خوش، ز پایش بر سر اندازی

که وحشی مرغکی باشد، و زان جا پر نمیگیرد 

 

پریشان زلف مُشکینت به زین آرد صبا را چون

نظربازان و رندان را از این خوشتر نمیگیرد 

 

حدیث ما و زلف تو، چو در نظم فلک افتاد

دگر از لیلی و مجنون حدیثی در نمیگیرد 

 

ز هر شاهد نظر بندم و دیده بر تو میدوزم

چو میدانم کسی جز تو، مرا در بَر نمیگیرد

 

مکان و جای دل آنجا، که ماه روی تو تابد

که فردوس ببین را هم از این بهتر نمیگیرد 

 

بگو تا خاک این دل را در افلاکت بیفشانند 

که خاکش را دگر دستی، ز کوزه گر نمیگیرد

 

همه کس را بُوَد در سر، که از تو سلطنت یابد 

دل من چون تو را خواهد، ز تو کمتر نمیگیرد

 

نه خُلدِ هشتمین خواهم، نه طُوبی سعادت را

بجز یک حلقه از زلفت، دلم برتر نمیگیرد 

 

رسان من را فقط جامی و در مستی زکاتم ده

شباهنگ تا تو را دارد، زر و گوهر نمیگیرد 

 

 




==================================

اگر شیر ژیان باشی چو روباهی به چنگ مرگ 

وگر شاهینِ تیزان پَر تو را گیرد خدنگِ مرگ


مکن گردنکشی زین رو که جان خلق آزاری

که گردن میزند ناگه، تو را داس و شرنگِ مرگ


مَکَن بهر کسی چاهی، که با هر ضربه ات گویم

تو گورِ خود کَنی غافل، بدینسان با کُلنگ مرگ


از این ه گری بازآ، چو ماهی در صفا میباش 

که تازد بر تو یکباره، ز پشت سر نهنگِ مرگ


گهی رو همچو دلریشان، نشین در مُلک خاموشان

دمی گوشِ دلت را ده به ناقوس و به بانگ مرگ


به دیوانِ قضا ای دل، اگر باالحقه پا بندی

مده دیگر تو خود خطی، ز اعمالت به چنگِ مرگ


بگو ای دل، شباهنگا مرا آکنده از مِهر کن

که هر دم میرسد بر من، طنین پا و زنگِ مرگ


چو تابوتم شود حجله، به گوشم نرم نرمک گو

ز حشمت و جلال حق، نه از چشمانِ تنگ مرگ 






* خدنگ = تیر           * شرنگ = زهر هلاهل

* دیوان قضا = دفتر سرنوشت الهی

*************************★





یاد باد آنکه زدم باده ی نوشینِ لبت

سرمه بر نرگس مست و گُل نسرینِ لبت


یاد باد آنکه شبی کوچه به کوچه رفتیم

گوشه ای خلوت و تاریک، من و آئینِ لبت


آن شب از لعل لبت بوسه به نیرنگ زدم

تا ابد هست به دل مزه ی شیرینِ لبت


آن زمانی که دلم در رهِ تو جان میداد

بر سر کوچه فتاد از میِ دیرینِ لبت


ناگهان فتنه بپا شد و دلت از ما گشت

من و دل بر در میخانه ی نوشینِ لبت


در غم لعل بدخشان به چه کس شکوه برم

تا که رسوا شدم از غمزه ی دوشینِ لبت


گر چه از خاطر نازت دل من بیرون شد 

مانده در یاد شباهنگ، گُلِ نسرین لبت






به هر کجا که روانم، ز دیده خون بِفِشانم 

غم دلم به که گویم، که با سخن نتوانم


به چشم من تو نظر کن،در آن ببین که چه گوید

هر آنچه را که بدیدی، همان بُوَد غم جانم


ز حرف دل به که گویم، که آتشی به درونست 

چو این سخن نَتَوانم، ز دیده خون بِفِشانم


غم از دلم تو بدر کن، به آب دیده نظر کن

که اشک من چو بلغزد، ز خون دل بچکانم


دمی که در تب و تابم، سحر شود و نخوابم

چو مرغ بی پر و بالی، به سوی کعبه دوانم 


به کعبه چون نشنیدی، صدای حسرت این دل

کجا روم به که گویم، چه در دلم بِکِشانم


نگر به این دل زارم، که حسرتی ز چه دارم

در این فضای غم آلود، چرا چنین به فغانم 


چو دورم از همه یاران، چو بیخبر ز عزیزان

کجا روم به شکایت، بجز خدای جهانم


غمی درون شباهنگ، زند به سینه ی او چنگ

ولی ز این غم دوران، سخن به کس نَتَوانم


==============================


                


باده ای خواهم جهانسوز و دلی باده گسار

تا که باز آرد دلم را، در شکیب و در قرار


تا خرابم سازد از آن می که بر بادی دهد

لشگرِ این زهد پوچ و شیوه ی لیل و النهار*


گر خطرها باشد اندر وصل آن لیلی چه باک 

هر که مجنون باشد او، بر کف گذارد جانِ زار


کاروان سالار راهم کو، در این راه خطیر؟

جز یکی رطلی گران*و یک دلی بی اعتبار


نقطه ی عشقی که بر نیش و خَمِ پرگار شد

میکشد دل را به سوی حلقه های بیشمار


زین تنِ خاکی ملولم، ساقیا نقشی بزن

تا خزانم بُگذرد و سر بر آرم در بهار*


ای دریغا گویِ سبقت در سفر* را خوش رُبود

غمگسارم در شباب و بیدلانِ میگسار


زین همه مستان ندیدم، مستی از خود بیخبر

کو نباشد غافل از پیمانه ی روزِ شمار*


خاطرت از من نرنجد، گر چو من آغشته ای*

از لب ساقی مست و ساغری مینو تبار


من که شهماتِ رُخ و پیلِ تو گشتم این زمان*

فتنه ای دیگر مجو، من را مکش اندر حصار 


ترسمی چون من بنالی، از شبِ عیش و شباب

گر کنون غافل شوی از رِخوت صبحِ خُمار*


عالم خاکی چه دادت ؟ تا که بازش ناگرفت

عالمی دیگر بجو ، کانجا بُوَد دارالقرار *


می، بخور در بزمِ رندان همچو مرغی بیقرار

دعوی رندی مکن، وانگه که گشتی مردِ کار*


خون به دل سازم تو را با گریه های بیصدا

تا تو هم سهمی بگیری، از جفای روزگار 


هر چه گوئی ای شباهنگ، خیز و اکنون بوسه زن

بر خَمِ آن ترک زلفِ زیبا، همچو یک باده گسار


================================




* شیوه ی لیل و النهار = کنایه از گردش روزگار

* رطل گران = جامی بزرگ از شراب 

* سر بر آرم در بهار = کنایه از زندگی بعد از مرگ

* سبقت در سفر = کنایه از مردن 

* روزِ شُمار = روز قیامت    

* آغشته = کنایه از اینکه به عشق آغشته شدن

* شهمات = مات شدن در بازی شطرنج یا زندگی

*  رخوت صبحِ خُمار = کنایه از سستی پیری 

* دارالقرار = جهان ابدی ، مکان آرامش 

* مردِ کار = سالک و رهرو حقیقی در راه خدا  


      





اکنون که سوزم از غمت خاکسترم بر باد ده

یا چون غباری بی نشان بر تربت فرهاد ده


این آب و گِل پیمانه کن، تا کس نبیند جسم من

مُلکِ دل و دینم ببر، در بحرِ بی بنیاد ده


تا کوهِ صبرم میزند خارِ مُغیلان* بر دلم

جامی ز خون دل ببر، در آب رُکناباد ده


خون دلم چون باده کن ، در حلقه ی رندان مست 

پیمانه ای زین خون دل، بر هر دل آزاد ده


در چشم شوخت غمزه ای بس جانستان و بر دوام

تیغی که بر دل میکشی، بر فرق این ناشاد ده 


گر در خورِ جانانه شد، این خون دل و دیده ام

زان تار مویت حلقه ای، با خاک ما بر باد ده


گفتی چو مجنونم کُشی اندر هوای روی خود

از لعل شیرین جرعه ای، در ساغر فرهاد ده 


عمرِ سکندر چون بشد در حسرت آب حیات 

بر این شباهنگ کن نظر، یکدم مرا دلشاد ده




* خار مغیلان = خاری است درشت و سیاه که در بیابان میروید

=================================





ساقیا من که غم زلف نگاری دارم 

در خَمِ طُره ی شبرنگ قراری دارم


در هواداری او همچو صبا رقص کنان

دل بی طاقتی و شرم و  وقاری دارم


از دل زخم کش و آه جگر سوزم پرس

که چه شب ها ز غمش صبح خُماری دارم


نقشِ هر پرده که مطرب به دلم پردازد

چون اسیران به قفس ها شب تاری دارم


خیز و زان باده ی ناب آر که دل بیتابست

به محک زن دل من را که عیاری دارم


شد هدر عمر شباهنگ و نشد هجران طی

لیک با عکس رُخش باغ و بهاری دارم 


من چو پروانه شدم گرد رُخش همواره

زانکه هر شب به دلم نقشِ نگاری دارم 


 



 

ساقی چمانه* پر کن کان دلبر چمانی*

بر من نظر فکنده با چشم خود نهانی

 

دل در گرو سپردم خرقه به می سِتُردم*

تا بر دلم ز عزت آرد نظر زمانی

 

مطرب بزن نوائی تا برکشم سماعی

دلداده و خرابم زان زلفِ شعشعانی *

 

تشنه ی شهد شیرین کُشته ی خال زیرین

غافل که درد هجرش بر دل کشد جهانی

 

گر او شود نگار من غمزه کند به کار من

بر هم زنم جهان را با جامِ ارغوانی *

 

ای دل تو شکوه داری خاطر به فتنه داری

بر من نظر کند حال آن یارِ جاودانی

 

گفتم که رنجِ هجران دل میکند پریشان

گفتا مگو ز هجران کاین نکته را ندانی

 

گفتم کجا پریدی کاین سینه خوش دریدی 

گفتا روم به گلشن با دلبر چمانی

 

گفتم که غافل هستی در کار جاهل هستی

گفتا برو شباهنگ تا این سخن بدانی 

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* چمانه = پیمانه .   *چمانی = زیبا و خرامان 

* سِتُردن = پاک کردن و زدودن

*شعشعانی = درخشنده و پر از نور 

*جام ارغوانی = کنایه از پیمانه شراب

 



 






اگر با من بسازی تو، دلم مُشکِ خُتن گردد
وگر با من بخوانی تو، چو بلبل در چمن گردد
 
دوصد جامِ جگر سوزم، مرا دادی ز خون دل
که ترسم هر بَرین قُدسی* ز غم توبه شکن گردد
 
هوایِ زلفِ مُشکینت دلم را خاکِ ره کرده
نهالش را بده زان می که شاخِ یاسمن گردد
 
چو، آهو بره ای حیران که صیادی پی اش باشد 
کجا یابد مجالی را که آهوی خُتن گردد
 
در این وَهم و پریشانی که بنیادم رود برباد
نمیدانم چها گویم که گویای سخن گردد 
 
دو چشمم چون ستاره ها که بر کویت روان سازم
یکی گردد شباهنگ* و دگر شَعرا یمن* گردد
 
بگفتا پیرِ فرزانه که هر کس کوی او آید
اگر جز او ز او خواهد پشیمانتر ز من گردد
 
دلم را تا چنین گفتم به جمعِ بلبلان پیوست
ولی با این کلامِ لق همی ترسم زَغن* گردد
 
دمی جانا شباهنگ را به لطفِ خود نظر فرما
مبادا وقتِ این پیری چو بی کس در کفن گردد

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* بَرین قدسی = ملائک 
 * شباهنگ = ستاره شباهنگ که بسیار پر نور است        * شَعرا یمن = ستاره شعرای یمانی که بسیار پر نور است و به ستاره عبور معروف شده بوده    * زَغن = زاغ
 
#############################
 
 




روم تا کفر و ایمان را به کام اخگر اندازم 

بساط زهد و سالوسی، ز پایش بر سر اندازم


ز دشت لاله های غم، شقایق را ندا آید 

به مسجد شیخِ مفسد را بزیر از منبر اندازم


چو مجنون جان بکف گیرم، به سودای رُخ لیلی

به اذن دولت ساقی، قدح در کوثر اندازم


روم تا جام نوشینی، ز ساقی در نهان گیرم

ز جعدِ زلف مُشکینش،  کمندی بر سر اندازم


کنون از خود چنان رَستم، که دل شد دیگر از دستم

چو خوش صاحبدلی یابم، حضوری دیگر اندازم


زدی مطرب چنان سازی، که در خون میکشد دل را

کنون دل را بکف گیرم، درونِ مجمر اندازم


حدیث از بیدلانم گو، که چون نوبت به ما افتد

دلِ آکنده از خون را، به پای دلبر اندازم


اگر یکدم نیازم را، رسانی کوی آن دلبر

به بادِ شُرطه ی* وصلش، غم هجران بر اندازم


دلم از ناله ی بلبل، غزل خوانی بیاموزد

که در فصل خزان، غم را به کام اخگر اندازم 


شباهنگا غم دوران، به دوشِ غافلان انداز

برو با دل به میخانه، که می در ساغر اندازم 


=============================



* باد شُرطه  وصل = کنایه از نگاه موافق معشوق 










کتاب راز گیسوی پریشان در دو جلد توسط خانه ی کتاب انتشارات آرین به چاپ رسیده است و در دسترس علاقمندان میباشد، جلد اول در ۵۷۵ صفحه و جلد دوم در ۴۷۵ صفحه با

صفحه آرائی زیبا و خط نستعلیق 


امیدوارم مورد توجه علاقمندان به شعر و غزل های

کلاسیک ایرانی قرار بگیرد ، ( کیکاووس ضیغمی )





من خون نریزم با قلم بر کاخ ظلم آتش زنم 

بنیاد هر ظلم و ستم با این قلم بر هم زنم 

 

در هم کِشم کاخ ستم کوخی ز حق بنیاد کنم

وانگه از این کوخم شبی صد شعله در آهم زنم

 

در جان هر عاشق ز می میخانه ای برپا کنم

خود ساقی جان ها شوم زهد و ریا بر هم زنم 

 

من مِی خورم مستی کنم جان را پر از هستی کنم 

پرچم به کف گیرم ز حق آتش بر این عالم زنم

 

در سر ندارم من ریا این دل بُوَد پر از وفا

با عشق حق رطلی گران با هور و با خاتم زنم

 

من میروم در آتشش تا خود گلستانش کند

با این قلم چون بیدلان صد شعله در آدم زنم

 

عاشق منم دلبر توئی هیزم منم اخگر توئی

قنقنوسم و با بال و پر آتش در این حالم زنم 

 

گفتا شباهنگ غم مخور جز می در این عالم مخور

من آن شَهم کو بی صدا بنیاد ظلم بر هم زنم 










ره به کوی دلبر خود در نهان باید گرفت 

نِی به ظّن و یا هیاهو و گمان باید گرفت 


سر به هر راهی سپردم ره به مقصودم نَبُرد

آخر ای آرام جان این ره چسان باید گرفت 


یک بگفتا بوی زلفت، وان دگر گفتا ز لعل

ناوکِ بی باکت* اما، از کمان* باید گرفت 


نرگس مستت اگر آشوبگر یا جان ستان 

شهد شیرین از لبانت را نهان باید گرفت 


باده ی نابی که من را همچو رسوا کرده است

رطل مرد افکن* آن کوی مغان باید گرفت 


بر سر آنم شبی جام اَنَالحق* را زنم 

زانکه چون منصور* تیغش را عیان باید گرفت 


دل به سوادی وصال آمد که ساغر در کشد 

خود نداند کاین نشان از عمقِ جان باید گرفت 


گفتمش ره را ندانم نکته ای بهر خدا 

گفت گر دلداه ای از دلستان باید گرفت 


بر سر کوی و گذر گفتم شبی دل را دهم 

دلشده پیری بگفتا، آن جهان باید گرفت 


بس ملولم من از این نامردمی های کسان 

گو خدا را چُون* نشان از جانستان* باید گرفت 


مرغ شب نالد کنون خرقه بیافکن و بدان 

کاین وفاداری به عهد از بیدلان باید گرفت 


گر که جان پرواز کرد از تن شباهنگا بدان 

جسم مسکین تو را هم بی نشان باید گرفت


================================



* ناوک بی باک = کنایه از مژه های چون تیر 

* کمان =  کنایه از کمان ابرو 

* رطل مرد افکن = جام بزرگی از شراب 

* اناالحق = حرفی بود که منصور حلاج زد یعنی من و خدا یکی هستیم و به این خاطر دست و پا و سر او را بریدند و جسم او را آتش زدند 

* منصور = یکی از عارفان قرن سوم هجری بود ملقب به حلاج 

* چُون = چگونه      * جانستان = مرگ یا عزرائیل   





 این همه دغدغه ی بود و نبودت ز چه روست؟

وین همه کوکبه ی غیب و شُهودت ز چه روست؟

 

گیرم آهن بشود در کف دستان تو موم *

حیله و وسوسه ی عمر خُلودت * ز چه روست؟

 

همچو صالح به لب چشمه بری ناقه*ی حق

تیغ بُران به کف قوم ثمودت* ز چه روست؟ 

 

دیو و دد تخت سلیمان همه تاراج برند 

روی اورنگ سبا*حرص صعودت ز چه روست ؟

 

آنکه آتش کند او همچو گلستان داند 

آتش افروز شدی*، وانگه خُمودت* ز چه روست 

 

رانده از درگه او گشته چو آدم ز هوس 

تا بدانی همه ی رنج و فُرودت* ز چه روست 

 

آخر این زیور دنیا به چه ارزد چو رَوی 

حسرت سیم و زر و بود و نبودت ز چه روست؟ 

 

ای که در پرده کنی فسق به نام قرآن 

در مصّلا به رخت نقش عُبودت* ز چه روست؟ 

 

فاش گوید به تو این مرغ شباهنگ که بگو 

نامه در دست چپ و روی کبودت ز چه روست  ؟**

 

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

* موم  = اشاره به آیه قرآن که گفته ما آهن را در دست 

داوود چون موم کردیم

* عمر خُلود = عمر جاودان 

* ناقه صالح = همان شتری که خداوند برای صالح 

فرستاد و قوم ثمود آن را کشتند که بعد از سه روز 

همه قوم از بین رفتند .

* قوم ثمودت = قومی که مانند این قوم نافرمان و ظالم باشند 

* اورنگ سبا = تخت ملکه سرزمین سبا 

* آتش افروز شدی، کنایه از اینکه همچو نمرود شدی

* خُمود = خاموشی و سکوت 

* فرود = منظور رانده شدن از بهشت به زمین 

* عُبودت = بندگی و طاعت 

 

** این بیت اشاره به آیه ای از قرآن دارد که خداوند فرموده عده ای در م نامه اعمال آنها در دست چپ و با رویی کبود خواهند بود 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اشتراک اهنگ نوت نویس A.T.I wikimediafoundation شهروند هزاره ی سوم اطلاعات و مشخصات کامل داروها پایه ها معنیِ نازُک. محبوب نازکننده. آموزش اکستنشن مژه