اکنون که سوزم از غمت خاکسترم بر باد ده

یا چون غباری بی نشان بر تربت فرهاد ده


این آب و گِل پیمانه کن، تا کس نبیند جسم من

مُلکِ دل و دینم ببر، در بحرِ بی بنیاد ده


تا کوهِ صبرم میزند خارِ مُغیلان* بر دلم

جامی ز خون دل ببر، در آب رُکناباد ده


خون دلم چون باده کن ، در حلقه ی رندان مست 

پیمانه ای زین خون دل، بر هر دل آزاد ده


در چشم شوخت غمزه ای بس جانستان و بر دوام

تیغی که بر دل میکشی، بر فرق این ناشاد ده 


گر در خورِ جانانه شد، این خون دل و دیده ام

زان تار مویت حلقه ای، با خاک ما بر باد ده


گفتی چو مجنونم کُشی اندر هوای روی خود

از لعل شیرین جرعه ای، در ساغر فرهاد ده 


عمرِ سکندر چون بشد در حسرت آب حیات 

بر این شباهنگ کن نظر، یکدم مرا دلشاد ده




* خار مغیلان = خاری است درشت و سیاه که در بیابان میروید

=================================


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گزارش فصلی Katherine آشپزباشی بانه بازارچه مشاوره پیش از ازدواج شرق تهران faucetinstant Dave ماي بير اینکوگراف Carlos