من خون نریزم با قلم بر کاخ ظلم آتش زنم
بنیاد هر ظلم و ستم با این قلم بر هم زنم
در هم کِشم کاخ ستم کوخی ز حق بنیاد کنم
وانگه از این کوخم شبی صد شعله در آهم زنم
در جان هر عاشق ز می میخانه ای برپا کنم
خود ساقی جان ها شوم زهد و ریا بر هم زنم
من مِی خورم مستی کنم جان را پر از هستی کنم
پرچم به کف گیرم ز حق آتش بر این عالم زنم
در سر ندارم من ریا این دل بُوَد پر از وفا
با عشق حق رطلی گران با هور و با خاتم زنم
من میروم در آتشش تا خود گلستانش کند
با این قلم چون بیدلان صد شعله در آدم زنم
عاشق منم دلبر توئی هیزم منم اخگر توئی
قنقنوسم و با بال و پر آتش در این حالم زنم
گفتا شباهنگ غم مخور جز می در این عالم مخور
من آن شَهم کو بی صدا بنیاد ظلم بر هم زنم
درباره این سایت