جان به شمشیر غمش دادم چو مرغی نیمه جان
دل به سودای رخش بستم به تیغی بی امان
گر که سودای دلم را کس ندانست و نوشت
بیشک او نارد* خبر از راه عشقش در گمان
من در این سودا ندانم چُون بُوَد حالم کنون
تا بگویم شرح دردم با زبان بی زبان
هر که در دامِ غمش افتاده با سر سرنگون
سر به سجده دارد و جانش رود بر آسمان
صید او هر کس نگردد، زانکه صیادی چو او
تیر عشقش جان دهد و جان ستاند در نهان
تا که دل از ناوک جانسوز مژگان شد هدف
می نشیند در دل و قد را کند همچون کمان
من ندانم گر صوابی،* یا خطا شد راه دل
در طریقی کو نماند، از من و این دل نشان
باده و حکمت نخواهد تا شوی عاشق بر او
عشق، بی حکمت بر آید از دل و جان در فغان
حالیا رفتی شباهنگ راه بی برگشت را
خون دل باید خوری تا رخت بندی زین جهان
* نارَد = ندارد * صواب = راه درست
درباره این سایت